چند روزی میشه خیلی کلافهام.
تابستون به ته رسیده و طبق معمول حسرت نرسیدن به خیلی از برنامههام رو دارم
با اینکه امسال یکی از بهترین و پربارترین تابستونهام بود. ولی این روزای آخر دارم خراب میکنم. باید منعطفتر برخورد کنم
هنوز تو برنامه درسیم رو غلتک نیافتاده بودم که یک هفته رفتم خونه خواهر برای کمک اثاث کشیاش.
بعد گفت برنامه سفر ریخته برای آخر شهریور و منم حتما باید برم.
و خواسته برای سفر برای خودش و طبیعتا خودم دودست مانتو و تونیک مناسب بدوزم
مدیر مدرسه گفت نمیتونه برنامه کلاسهام رو اونجوری که خودم میخوام تنظیم کنه. درسایی بهم داده بود که براشون باید مطالعه و نوت برداری میکردم.
تولد بابا نزدیکه و هنوز هدیه براش نگرفتم
و محرم شده...
یهو انگار عنان شهریور از دستم در رفت
درس و گذاشتم کلا کنار
و از ناراحتیش فقط این روزا دارم با بازدهی خیلیییی کم تو کتاب و سی دی های خیاطی سرک میکشم.
تنها کار مفیدم این بود که دیشب برنامه مدرسه رو تغییر دادم بدون اینکه بقیه درسها و معلمها به هم بخوره. اینجوری اوضاع برای من خیلی بهتر میشه. درسهایی که روشون تسلط دارم و روزایی که راحتترم. مدیر فعلا فقط سکوت کرده. نه موافقت میکنه نه مخالفت.
کاش انقدر توان داشتم که از این ساعتها چت و اینستاگرام گردی رها میشدم.
وسط خستگی از گوشی به دست بودن، خبر رفتن مهدی شادمانی رو دیدم...
مرگ
مرگ
مرگ
من تو توییترش شناختمش. مبارزه میکرد با سرطان و امیدوار بود و شکرگزار
خیلی از ما آدمها وقتی خودمون مریضیم یا عزیزمون، امید داریم و دست به دعاییم.
چی میشه که نمیشه؟
اگر معجزه رخ میداد چقدر قشنگتر بود
قراره ما آدمها تلاش کنیم. دعا کنیم. ولی در نهایت تسلیم باشیم برای نتیجه... اینو مدام بعد رفتن مامان میگفتم
تسلیم باش. تسلیم باش...
و صبور
دارم به مرگ فکر میکنم.
وقتی مُردم بابت اینکه وقتمو هدر دادم، کارام نصفه نیمه مونده، تجربههام کمه و توشهام ناچیزه، حتما خجالت زده میشم
- تاریخ : سه شنبه ۱۲ شهریور ۹۸
- ساعت : ۰۰ : ۰۵
- |
- نظرات [ ۶ ]