بعضی وقتها بعضی کارها شاید خیلی ساده و ابتدایی به نظر بیاد. اما کار راه اندازه. حالا همین کاره خیلی مفید نیست. اگر نشه کسی جونش یا مال و موقعیتش به خطر نمیافته! اما اگر انجام بشه، ممکنه یه نفر رو خوشحال کنه
"خوشحال شدن آدمها" برام مهم شده. و انجام دادنش سخت شده برام.
نمیدونم چون مهم شده سخت شده یا چون سخت شده اهمیت پیدا کرده؟
قبلا اگر میتونستم باعث خوشحالی کسی بشم دریغ نمیکردم. برام راحت بود این کار..
یه دختر شلوغ پلوغ که حواسش به همه بود.
اما از وقتی رفتم تو لاک خودم، کمتر میشه جواب کسی رو بدم و باهاشون گفتگو کنم. چه برسه به تلاش برای خوشحال کردنشون
اما عقلم میگه خوشحال کردن دیگران کار مفیدیه. شاید تنها چیزی که برات میمونه
دلم میخواد محبت کنم بهشون. خوشحالشون کنم.
چقدر به اینکه آدمها رو دوست داشته باشم، نیاز دارم... این حالم عجیبه برام
شبیه کودکی غارنشین شدم
دوست داره ارتباط برقرار کنه اما میترسه.
درست و نادرستها رو گم کرده...
کاش ساعت برنارد داشتم. زمان رو متوقف میکردم تا خودمو پیدا کنم
اما وقتی شرایط طبق پیش بینی خودت نباشه، وقتی کاری پیش بیاد که اتنظارشو نداشتی، وقتی فرصت فکر کردن نباشه، انگار بیشتر خود واقعیت و اونچیزی که تو ذاتت هست رو بروز میدی
من از خودم فاصله گرفتم. غریب شدم..
+1
کار یه عده لنگ بود. یک آن تصمیم گرفتم کمک کنم
من؟
حاضر شدم جواب پیام بدم؟!
یکی طناب انداخته تو رو بکشه بالا؟
یه باریکه نور راه باز کرده تو غارت؟
خسته ام
خیلی خسته
اونی که تصمیم میگیره خودمم؟ تو رودرواسی موندم یا دلم سوخته یا جَوّ منو گرفته یا فطرتم پاسخ داده؟
کارو قبول کردم. سه روز کامل وقت گذاشتم. یک شب اصلا نخوابیدم
خیلی خوشحال شدن
آدمها
دوستام.
همونایی که خیلی دوستشون دارم...
+2
تا حالا ندیدمش. تو اینستاگرام فالو دارمش. یه دختر با سلیقه متفاوت. واقعا چرا فالوش کردم!!؟؟
استوری گذاشته بود و میخواست دعا کنیم براش. پیام دادم و دعا کردم براش. تعداد دفعات مکالمه مون به 5 بارم نمیرسید
هربار اما فقط حرف زدیم که حالمون خوب باشه
نمیشناسه منو و نمیشناسمش
امروز پیام داده که بگه مشکلش حل شده
من چرا اینقدر خوشحالم از خوشحالیش؟
میگه وقتی باهام حرف میزنه حال خوبی میگیره. خبر نداره این حال و انرژی ایه که داره میچرخه بینمون. آینه شدیم برای هم
+3
امروز تولد کسی بود که جای دیگه ای از دنیا زندگی میکنه. با دین و آیین متفاوت. چرا دوستش دارم؟
اینکه تولدش بود خیلی مهم نیست برام
اما اینکه تو روز تولدش انقدر غمگین بود و بارها گریه کرد اشک منم درآورد. چرا برام مهم بود این آدم؟
تعداد آدمهای غریبه ای که دوستشون دارم دارن زیاد میشن
تعداد آدمهای آشنایی که ازشون فاصله میگیرم دارن زیاد میشن
میفهمی با خودت چند چندی؟
درونم انگار خودم رو آبستنم...
کی از خودم فارغ میشم؟
بعدا نوشت:
نه! یا گم کردم و باید پیدا کنم. یا سوءهاضمه است و کافیه فقط بالا بیارم.
خودم رو، حالم رو، افکار و علایق و خواسته هام رو هضم نکردم!!
پ ن: دغدغه خواننده ها رو ندارم. توانی برام نمونده بخوام نگران باشم..
چیزی برای نگرانی نیست. وقتی همه چیز از دست رفته..
رد بشید..
"خوشحال شدن آدمها" برام مهم شده. و انجام دادنش سخت شده برام.
نمیدونم چون مهم شده سخت شده یا چون سخت شده اهمیت پیدا کرده؟
قبلا اگر میتونستم باعث خوشحالی کسی بشم دریغ نمیکردم. برام راحت بود این کار..
یه دختر شلوغ پلوغ که حواسش به همه بود.
اما از وقتی رفتم تو لاک خودم، کمتر میشه جواب کسی رو بدم و باهاشون گفتگو کنم. چه برسه به تلاش برای خوشحال کردنشون
اما عقلم میگه خوشحال کردن دیگران کار مفیدیه. شاید تنها چیزی که برات میمونه
دلم میخواد محبت کنم بهشون. خوشحالشون کنم.
چقدر به اینکه آدمها رو دوست داشته باشم، نیاز دارم... این حالم عجیبه برام
شبیه کودکی غارنشین شدم
دوست داره ارتباط برقرار کنه اما میترسه.
درست و نادرستها رو گم کرده...
کاش ساعت برنارد داشتم. زمان رو متوقف میکردم تا خودمو پیدا کنم
اما وقتی شرایط طبق پیش بینی خودت نباشه، وقتی کاری پیش بیاد که اتنظارشو نداشتی، وقتی فرصت فکر کردن نباشه، انگار بیشتر خود واقعیت و اونچیزی که تو ذاتت هست رو بروز میدی
من از خودم فاصله گرفتم. غریب شدم..
+1
کار یه عده لنگ بود. یک آن تصمیم گرفتم کمک کنم
من؟
حاضر شدم جواب پیام بدم؟!
یکی طناب انداخته تو رو بکشه بالا؟
یه باریکه نور راه باز کرده تو غارت؟
خسته ام
خیلی خسته
اونی که تصمیم میگیره خودمم؟ تو رودرواسی موندم یا دلم سوخته یا جَوّ منو گرفته یا فطرتم پاسخ داده؟
کارو قبول کردم. سه روز کامل وقت گذاشتم. یک شب اصلا نخوابیدم
خیلی خوشحال شدن
آدمها
دوستام.
همونایی که خیلی دوستشون دارم...
+2
تا حالا ندیدمش. تو اینستاگرام فالو دارمش. یه دختر با سلیقه متفاوت. واقعا چرا فالوش کردم!!؟؟
استوری گذاشته بود و میخواست دعا کنیم براش. پیام دادم و دعا کردم براش. تعداد دفعات مکالمه مون به 5 بارم نمیرسید
هربار اما فقط حرف زدیم که حالمون خوب باشه
نمیشناسه منو و نمیشناسمش
امروز پیام داده که بگه مشکلش حل شده
من چرا اینقدر خوشحالم از خوشحالیش؟
میگه وقتی باهام حرف میزنه حال خوبی میگیره. خبر نداره این حال و انرژی ایه که داره میچرخه بینمون. آینه شدیم برای هم
+3
امروز تولد کسی بود که جای دیگه ای از دنیا زندگی میکنه. با دین و آیین متفاوت. چرا دوستش دارم؟
اینکه تولدش بود خیلی مهم نیست برام
اما اینکه تو روز تولدش انقدر غمگین بود و بارها گریه کرد اشک منم درآورد. چرا برام مهم بود این آدم؟
تعداد آدمهای غریبه ای که دوستشون دارم دارن زیاد میشن
تعداد آدمهای آشنایی که ازشون فاصله میگیرم دارن زیاد میشن
میفهمی با خودت چند چندی؟
درونم انگار خودم رو آبستنم...
کی از خودم فارغ میشم؟
بعدا نوشت:
نه! یا گم کردم و باید پیدا کنم. یا سوءهاضمه است و کافیه فقط بالا بیارم.
خودم رو، حالم رو، افکار و علایق و خواسته هام رو هضم نکردم!!
پ ن: دغدغه خواننده ها رو ندارم. توانی برام نمونده بخوام نگران باشم..
چیزی برای نگرانی نیست. وقتی همه چیز از دست رفته..
رد بشید..
- تاریخ : دوشنبه ۶ آذر ۹۶
- ساعت : ۰۱ : ۴۴
- |
- نظرات [ ۲ ]