مَـسْـتـانِــہ

مرگ، همان‌که با زندگی‌ام در هم تنیده، 1

چند روزی میشه خیلی کلافه‌ام.

تابستون به ته رسیده و طبق معمول حسرت نرسیدن به خیلی از برنامه‌هام رو دارم

با اینکه امسال یکی از بهترین و پربارترین تابستون‌هام بود. ولی این روزای آخر دارم خراب می‌کنم. باید منعطف‌تر برخورد کنم

هنوز تو برنامه درسیم رو غلتک نیافتاده بودم که یک هفته رفتم خونه خواهر برای کمک اثاث کشی‌اش.

بعد گفت برنامه سفر ریخته برای آخر شهریور و منم حتما باید برم.

و خواسته برای سفر برای خودش و طبیعتا خودم دودست مانتو و تونیک مناسب بدوزم

مدیر مدرسه گفت نمیتونه برنامه کلاس‌هام رو اونجوری که خودم میخوام تنظیم کنه. درسایی بهم داده بود که براشون باید مطالعه و نوت برداری میکردم.

تولد بابا نزدیکه و هنوز هدیه براش نگرفتم

و محرم شده...

یهو انگار عنان شهریور از دستم در رفت

درس و گذاشتم کلا کنار

و از ناراحتیش فقط این روزا دارم با بازدهی خیلیییی کم تو کتاب و سی دی های خیاطی سرک میکشم.

تنها کار مفیدم این بود که دیشب برنامه مدرسه رو تغییر دادم بدون اینکه بقیه درسها و معلمها به هم بخوره. اینجوری اوضاع برای من خیلی بهتر میشه. درسهایی که روشون تسلط دارم و روزایی که راحت‌ترم. مدیر فعلا فقط سکوت کرده. نه موافقت میکنه نه مخالفت.

کاش انقدر توان داشتم که از این ساعتها چت و اینستاگرام گردی رها میشدم.

وسط خستگی از گوشی به دست بودن، خبر رفتن مهدی شادمانی رو دیدم...

مرگ

مرگ

مرگ

من تو توییترش شناختمش. مبارزه میکرد با سرطان و امیدوار بود و شکرگزار

خیلی از ما آدمها وقتی خودمون مریضیم یا عزیزمون، امید داریم و دست به دعاییم.

چی میشه که نمیشه؟

اگر معجزه رخ می‌داد چقدر قشنگتر بود

قراره ما آدم‌ها تلاش کنیم. دعا کنیم. ولی در نهایت تسلیم باشیم برای نتیجه... اینو مدام بعد رفتن مامان میگفتم

تسلیم باش. تسلیم باش...

و صبور

دارم به مرگ فکر میکنم.

وقتی مُردم بابت اینکه وقتمو هدر دادم، کارام نصفه نیمه مونده، تجربه‌هام کمه و توشه‌ام ناچیزه، حتما خجالت زده می‌شم

کار رو دست میکنه اما چشم میترسه!!

یه حال عجیب غریبی ام

مغزم سِرّ شده

امروز عید غدیر هست. و من دارم خیلی معمولی روزگار میگذرونم

 

این چندروزه استرس زیادی داشتم. تو دلم آشوب بود. ولی اگر کسی منو میدید نمیفهمید

خیلی ریلکس و آروم و معمولی رفتار میکردم ولی درونم جنگ بود.

 

+ خونه الی دعوت بودم برای جشن عید غدیر. ازم خواسته بود زودتر برم و موهاشو درست کنم!

من؟؟؟ من چیزی بلد نیستم. در حد سشوار و اتو فقط بلدم. گفت درهمین حد هم کافیه. تو فقط بیا. زوووود بیا

 

+ آجی اینا اثاث کشی دارن. قرار بود از جشن الی که برگشتم برم به آقاجون سربزنم و عیدی‌ام رو بگیرم. بعد آجی اینا بیان خونمون شام.

بعد بریم خونشون بمونم و کمک کنم برای جمع کردن وسایلش.

میخواستم براش دومدل غذا هم بپزم و ببرم که یه کمکی هم تو آشپزی باشه براش

مواد لازم رو نداشتم و بابا تا بخواد بخره منو دق داد و آخرم نخرید

 

+مربی باشگاه قهر کرد با مسئولای باشگاه و رفت.

مربی شنام هم یه هفته رفت مسافرت و وقتی برگشت باز گفت یه هفته نمیاد چون پاش رو با شیشه بریده و نباید آب بخوره به زخمش

دو هفته ورزش نکردم. حس میکنم دوباره چاق شدم.

فکر اینکه خونه الی اینا چی بپوشم و چی تنم میره اصلا مضطربم کرده بود

 

+ درسام مونده. زندگیم طبق برنامه ام پیش نمیره. از کلاس زبان خیلییی عقب موندم...

 

+چندروزه ادامه سریالی که شروع کردم رو ندیدم. تو این هاگیر واگیر گاهی هم فکرم میره سراغ کانگ‌دو. یعنی مریضه؟ نَمیره؟ خداکنه سریال هپی اند باشه!!!! :(

بعدش هم عذاب وجدان میاد سراغم که تو درس و زبانت عقب مونده اونوقت سریال شروع کردی؟ :(

 

همه چیز خیلی عادی گذشته

مربی جدید اومده برای باشگاه

مربی شنام خوب شده و فردا دوباره میرم استخر

مهمونی الی تموم شد. لباسم تنم میرفت! با اینکه واقعا خیلی چاق شدم ولی زدم به بیخیالی

موهاش خیلی ساده ولی خوب شد

آجی زنگید گفت شب نمیرسه بیاد. کاراش اکثرا انجام شده و فعلا هم نیازی بهم نداره. فردا عصر میرم سر بزنم بهش.

بابا بالاخره امروز خریدهارو انجام داد. (من از اینکه خودم خرید کنم متنفرم)

 

درس و زبانم فقط عقبه که باید جبران کنم..

 

من عادی ام ولی هنوز یک موجود آشفته درون من هست

Designed By Erfan Powered by Bayan