مَـسْـتـانِــہ

تو بری بارون، نمیاد دیگه...

یه شب بارونی بود

آخرین روزای تابستون

من عاشق بارون بودم. از خیس شدن زیر بارون لذت میبردم

اون شب دلم خواست برم زیر بارون. بارون عجیبی بود تو اون شب گرم تابستونی

بارونی که بابا رو تو ترافیک نگه داشت...

من ترسیدم برم زیر بارون

ترسیدم ازت فاصله بگیرم

اما اون شب، برای همیشه از دست دادمت...

انگار فرشته ها آب و جارو کردن و تو رو با خودشون بردن..

تو اون هوای پاک و عطر خاک نم زده، آروم و زیبا و نورانی خوابیدی 

 

مرگ حق است

انا لله حق است

انا الیه راجعون حق است

اینکه نبودنت بیچاره ام کرده هم حق است

تنهایی، غم، دلتنگی... 

حقایق تلخ..

 

مغز منجمد عنوان چه میفهمه

بعضی وقتها بعضی کارها شاید خیلی ساده و ابتدایی به نظر بیاد. اما کار راه اندازه. حالا همین کاره خیلی مفید نیست. اگر نشه کسی جونش یا مال و موقعیتش به خطر نمیافته! اما اگر انجام بشه، ممکنه یه نفر رو خوشحال کنه
"خوشحال شدن آدمها" برام مهم شده. و انجام دادنش سخت شده برام.
نمیدونم چون مهم شده سخت شده یا چون سخت شده اهمیت پیدا کرده؟
قبلا اگر میتونستم باعث خوشحالی کسی بشم دریغ نمیکردم. برام راحت بود این کار..
یه دختر شلوغ پلوغ که حواسش به همه بود.
اما از وقتی رفتم تو لاک خودم، کمتر میشه جواب کسی رو بدم و باهاشون گفتگو کنم. چه برسه به تلاش برای خوشحال کردنشون
اما عقلم میگه خوشحال کردن دیگران کار مفیدیه. شاید تنها چیزی که برات میمونه
دلم میخواد محبت کنم بهشون. خوشحالشون کنم.
چقدر به اینکه آدمها رو دوست داشته باشم، نیاز دارم... این حالم عجیبه برام
شبیه کودکی غارنشین شدم
دوست داره ارتباط برقرار کنه اما میترسه.
درست و نادرستها رو گم کرده...
کاش ساعت برنارد داشتم. زمان رو متوقف میکردم تا خودمو پیدا کنم

اما وقتی شرایط طبق پیش بینی خودت نباشه، وقتی کاری پیش بیاد که اتنظارشو نداشتی، وقتی فرصت فکر کردن نباشه، انگار بیشتر خود واقعیت و اونچیزی که تو ذاتت هست رو بروز میدی
من از خودم فاصله گرفتم. غریب شدم..

+1
کار یه عده لنگ بود. یک آن تصمیم گرفتم کمک کنم
من؟
حاضر شدم جواب پیام بدم؟!
یکی طناب انداخته تو رو بکشه بالا؟
یه باریکه نور راه باز کرده تو غارت؟
خسته ام
خیلی خسته
اونی که تصمیم میگیره خودمم؟ تو رودرواسی موندم یا دلم سوخته یا جَوّ منو گرفته یا فطرتم پاسخ داده؟
کارو قبول کردم. سه روز کامل وقت گذاشتم. یک شب اصلا نخوابیدم
خیلی خوشحال شدن
آدمها
دوستام.
همونایی که خیلی دوستشون دارم...

+2
تا حالا ندیدمش. تو اینستاگرام فالو دارمش. یه دختر با سلیقه متفاوت. واقعا چرا فالوش کردم!!؟؟
استوری گذاشته بود و میخواست دعا کنیم براش. پیام دادم و دعا کردم براش. تعداد دفعات مکالمه مون به 5 بارم نمیرسید
هربار اما فقط حرف زدیم که حالمون خوب باشه
نمیشناسه منو و نمیشناسمش
امروز پیام داده که بگه مشکلش حل شده
من چرا اینقدر خوشحالم از خوشحالیش؟
میگه وقتی باهام حرف میزنه حال خوبی میگیره. خبر نداره این حال و انرژی ایه که داره میچرخه بینمون. آینه شدیم برای هم

+3
امروز تولد کسی بود که جای دیگه ای از دنیا زندگی میکنه. با دین و آیین متفاوت. چرا دوستش دارم؟
اینکه تولدش بود خیلی مهم نیست برام
اما اینکه تو روز تولدش انقدر غمگین بود و بارها گریه کرد اشک منم درآورد. چرا برام مهم بود این آدم؟

تعداد آدمهای غریبه ای که دوستشون دارم دارن زیاد میشن
تعداد آدمهای آشنایی که ازشون فاصله میگیرم دارن زیاد میشن
میفهمی با خودت چند چندی؟

درونم انگار خودم رو آبستنم...
کی از خودم فارغ میشم؟

بعدا نوشت:
نه! یا گم کردم و باید پیدا کنم. یا سوءهاضمه است و کافیه فقط بالا بیارم.
خودم رو، حالم رو، افکار و علایق و خواسته هام رو هضم نکردم!!

پ ن: دغدغه خواننده ها رو ندارم. توانی برام نمونده بخوام نگران باشم..
چیزی برای نگرانی نیست. وقتی همه چیز از دست رفته..
رد بشید..


گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

تازه دیپلم گرفته بودم و بچه کنکوری بودم که بابا موبایل خرید. یه 3310
فوضولِ درونم همون لحظه اول سیم کارت رو سوزوند. به من چههههه؟؟ برا چی پین گذاشتن رو سیم کارت؟؟؟
گوشی بدون سیم کارت هم روشن نمی‌شد :/
چندروز طول کشید تا بالاخره درست شد. بابا باهاش می‌رفت سرکار. وقتی برمی‌گشت چند ساعتی اسنیک بازی می‌کردم.
تو خونه ما فقط دوتا دختر خوب و خااانوم و سربه راه موجود بود. مامان بازی و عروسک بازی‌ها که تموم شد، بازی فکری فقط داشتیم. همینه انقدر مادوتا فکوریم :p
بازی فکری‌ها و جدول و پازل و... همه رو مامانِ خدابیامرز به سختی برامون می‌خرید. وضع بابا خوب نبود. برامون آتاری و اسباب بازی‌های خیلی خاص اون زمان نمی‌خرید. الان حتی یادم نمیاد اسماشون چی بود.

ذرس می‌خوندم. به سختی. درسم خوب بود اما شرایط سخت بود. مامان مریض بود... بگذریم
دانشگاه قبول شدم. دولتی. تهران. نزدیک خونه. (خداجونم شکرت)
بابا برام گوشی خرید. 6120 کلاسیک. 350 تومن. گوشی من تو کل فامیل گرونترین گوشی بود!! با کلللییی قابلیت‌های عاااالییی

براش اسم گذاشتم که راحت صداش کنم. باهاش رفیق بودم. رفاقت مردونه. نه ازین مدل لوس بازیای دخترونه که همش مراقب باشم چیزیش نشه. من مراقب بودم خودشم خوب بود. صدبار افتاد زمین. بدجور افتاد. آخ نگفت!
روش حساس نبودم تا چیزیش نشه. گهگاه قابشو عوض می‌کردم. رنگی پنگی. گهگاه تم دانلود می‌کردم و عوض می‌کردم. سرگرمی‌های محدود پاستوریزه..
کل دوران لیسانس هم وسیله ارتباطم بود، هم توش فایلای آموزشی عکسی یا متنی می‌ریختم و می‌خوندم. هم صدای اساتیدم رو ضبط می‌کردم. کیفیت صدای ضبط شده اونقدر عالی بود که چند نفرو فرستاد ارشد!! همش نقش ایشون بود. استادا هم البته خوب درس می‌دادن ولی خب... ;p

رفتم باهاش سرکار. چندماه حقوقمو جمع کردم تا بعد 6 سال گوشی جدید گرفتم.
حرفم اما اینا نیست....
تا قبل اینکه گوشیای هوشمند بیاد، ما بچه‌های همیشه آنلاین تو گوگل ریدر و گوگل بازز و گوگل پلاس و چت گوگل بودیم...
وبلاگ می‌نوشتیم و می‌خوندیم و کامنت می‌ذاشتیم حماسه وار...
از بعد اون همه چی شد وایبر و تلگرام و اینستاگرام. همه چی شد کپی‌های بی محتوا. شد متن‌های سَرسَری. شد جواب دادنای از سر بی حوصلگی
فکر می‌کردم اگه دوباره برگردم و وبلاگ بنویسم، رجعتی عجیب و بیهوده باشه. فکر می‌کردم وارد یه غار تنهایی جدید می‌شم!
اما لیست وبلاگ‌های به روز و کامنت‌ها رو که دیدم خیلی امیدوار شدم

تکنولوژی‌ها فاصله‌مون رو زیاد کرده
همیشه در دسترسیم اما بیشتر دلتنگیم


پ‌ن: هرچقدر بدوم، باز هم به تو نمی‌رسم..
تمام شدیم..

بسم الله

سلام
سلام اسم خداست
با نام خودش شروع می‌کنم و عاقبتش رو هم میسپارم به خود خودش

شروع همیشه خیلی سخته.
برای من سخت تر

یه سری قائده همیشگی میتونه کارو راحت تر کنه
"آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند" :p
اینجا چرا اسمایلی نداره؟؟ ://

وَقُل رَّبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَل لِّی مِن لَّدُنکَ سُلْطَانًا نَّصِیرًا

Designed By Erfan Powered by Bayan